قراره بالاخره ذهن آشفته ای که دارم رو توی وبلاگ خاک خورده خالی کنم ، اینجا ۸۷۶ روزشه ، فکر کنم از این عدد متنفر باشم ، برام مهم نیست کسی با خوندن این چه تصوری ازم داشته باشه ، چون بهرحال وقتشه که من شخصیت دروغینِ همیشه خندانمو برای یه بارم که شده کنار بزارم و اون آنیسایی که هرشب گریه میکنه رو نشون بدم ، از الان بگم میتونید ازم متنفر باشید ، اهمیتی نداره ، حقیقت اینه که دیگه هیچی برام اهمیت نداره ، چون دیگه خسته شدم از اینکه همش روحیه خودمو حفظ کنم یا نیمه پر لیوانو ببینم ، دیگه از توانم خارجه و شونه هام دیگه نمیتونن همچین بار سنگینی رو حمل کنن ، گلوم نمیتونه همچین بغضی رو تحمل کنه و سلول های انگشتام دیگه قدرت تقسیم و ترمیم رو ندارن ، ولی مهم تر از اون ، قلبمه که نمیتونه خودشو ترمیم کنه ، قلبمه که نمیتونه با گذشته کنار بیاد ، قلبمه که تو گذشته ای گیر کرده که همه تنهاش گذاشتن ، این قلبِ خسته دیگه توانایی تپیدن نداره ، دقیقا برای چی میتپه؟ ، هدف؟ علاقه؟ نمیدونم ، شاید چون مجبوره ، شاید چون زمانش فرا نرسیده ، شاید چون اون قویه ، ولی من ضعیفم ، شاید چون اون امید داره ، ولی من ندارم. یه طوری از پشت خنجر خوردم که خودم نفهمیدم از کجا خوردم ، تو یه بازه زمانی مشخص کسی جز گلبول های سفیدم بهم اهمیت نمیداد ، شاید هنوزم اینطوری باشه، چون من آدم جالبی نیستم ، لایق اهمیت نیستم یا حتی دوست خوبیم نیستم ، کدوم دوستی جواب تلفن دوستشو نمیده؟ موقع بیرون رفتناشون میپیچونتشون؟ یا حتی کل تابستون از حالشون خبر نمیگیره؟ وقتی شخص M اومد پیویم و حالم و پرسید و گفت دلم برات تنگ شده ، تا چند لحظه تو شوک بودم ، مگه دوستا باید اینطوری باشن؟ ، حقیقت اینه که منم اینطوری بودم ، اولین باری که از ته دل یکی رو به عنوان دوستم دوست داشتم ، تهش مثل زباله ای پرت شدم تا اون با دوست صمیمی جدیدش خوش باشه ، من هرروز صبح قبل شستن دست و صورتم میرفتم پیویش میگفتم حالت خوبه؟ صبحت بخیر! ، ولی اون کم کم باهام سرد شد و حتی ولم کرد ، منم اذیتش نکردم. به جاش فکر کردم چرا یهویی اینطوری شد ، گفتم حتما توجه زیادی بوده ، پس نسبت به دوستای جدیدم بی توجه بودم ، خارج از مدرسه دیگه نمیشناختمشون ، ولی انگار اونم اشتباه بوده ، من باید حد وسط رو رعایت میکردم ، و حد وسط چیزی بود که من رعایتش نکردم ، برای همین دوست خوبی نیستم ، یا اصلا به کسی توجه نمیکنم یا خیلی کنهام ، در هر صورت رو اعصابم ، و خودم ضربه دیدم ، کسی با ول کردن من ضرری نکرد ، فقط من بودم که بیشتر و بیشتر تو تنهایی فرو میرفتم و حتی برای یه مدت مونوفوبیا داشتم ، و الان حتی عوضی تر از قبلم ، چون طوری شدم که حتی اگه تو صورتم تف کنن و بعدش بهم پشت کنن تلاشی برای برگردوندنش نمیکنم ، فقط میزارم بره و فکر کنه من یه آدم اشغالم که بهش اهمیت نمیدادم در صورتی که من میتونم هرشب بهش فکر کنم و گریه کنم. بعد از شنیدن جمله ی اگه کاری نداری برو گفتم باشه ، رفتم خونه و بهش پیام دادم و با هر کلمه ای که مینوشتم بیشتر گریه میکردم ، چون من نمیتونم از دست بدم ، ولی از دست دادن رو بلدم ، توان از دست دادنو ندارم ولی فقط بقیه رو از خودم میرنجونم ، حرف های تند میزنم یا اعمالی نشون میدم که نباید نشون بدم ، و خودمم از خودم خسته شدم ، فقط شما نیستین ، منم از خودم بدم میاد ، فقط شما نیستین که از من بدتون میاد ، منم از خودم رنجیدهم ، فقط شما از من نرنجیدین ، اینکه تقلا میکردم نگهتون دارم چیزی جز این نبود که دوستتون داشتم ، چیزی جز این نبود که درد کشیده بودم ، چیزی جز این نبود که ترک شدن رو بلد بودم ، برای همین نمیخواستم از دستتون بدم ، چون دوستتون داشتم ، چون نمیخواستم حس کذایی ترک شدن رو برای بار هزارم بچشم ، منم از اینی که هستم خسته شدم ، مگه خودم با خواست به همچین زهرماری تبدیل شدم؟ ، تا جایی که یادمه بچه بودم ، ۳ ماه تابستون اصفهان پیش مامانبزرگم میموندم و به درخت نارنج آب و به گربه های کوچه غذا میدادم ، یادمه خالم پشت دوچرخهمو میگرفت و بدون اینکه بدونم ول میکرد تا بدون کمکی یاد بگیرم ، یادمه کتابمو دستم میگرفتم تا ۱۲ شب زمین نمیزاشتم ، پس چیشد که اینطور شد؟ ، چیمیشد اگه هنوز کوچیک میموندم؟ چی میشد اگه تو بچگی میمردم؟ چی میشد اگه به سال ۱۴۰۲ نمیرسیدم ، قطعا هیچی نمیشد ، چون هیچکس منو نمیشناخت ، شاید اگه همه چیز تغییر نمیکرد ، اگه آسمان نمیرفت ، اگه برف نمیبارید ، این اتفاقا نمیفتاد ، شاید اگه من دیرتر وابسته میشدم ، شاید اگه کمتر کسی رو دوست میداشتم انقدر آسیب نمیدیدم ، همچین آسیب هایی درد میکنن،زود خوب نمیشن ، از یاد نمیرن ، منم نمیبخشم ، اینطوری نیست که فکر کنید اوه این دختر یه احمقه ، بزار اذیتش کنیم ، منم تغییر میکنم ، همونطور که شما بخواین ، منم خوشحال نیستم ، برخلاف چیزی که جلوه میدم ، اره من دوست خوبی نیستم ، آدم خوبی نیستم ، و میتونم از طرفی دوست خوبی باشم ، آدم خوبی باشم و این به شما بستگی داره ، پس بهتره اول بجای حرف زدن پشت سر کسی ، مسخرهش کردن یا هرچی بهتره از گذشته طرف خبر داشته باشین ، بهتره از درد های طرف خبر داشته باشین ، نه اینکه تلاش کنین خرابترش کنین ، اولی میاد ترک میزنه ، دومی میاد میشکنه ، سومی میاد خورد میکنه ، چهارمی پودر میکنه و با هر سری ریزتر شدنش دیگه چیزی ازش نمیمونه ، خاکستره و وجود بیهودهش ، دقیقا مثل قلبی که من دارم ، خاکستر شده ولی بی هدف میتپه ، این حرفارو برای خریدن ترحم یا هرکوفتی هم نمیزنم ، فقط حقیقته ، حالا میتونید دیدگاهتون رو نسبت بهم تغییر بدین من مشکلی ندارم ، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم و دیگه برای آدمای رفتنی گریه نمیکنم ، دیگه اعتماد نمیکنم ، دیگه شانس دوباره نمیدم ، همه چیز تموم شدهس ، الان هم دیگه منو میشناسین ، پس میتونید با خیال راحت قضاوت کنید و هر حرفی میخواید بزنید ، قرار نیست اهمیت بدم چقدر مورد تنفر واقع میشم.
- آنـیسا ؛
- شنبه ۸ ارديبهشت ۰۳